معنی خروس خوان

لغت نامه دهخدا

خروس خوان

خروس خوان. [خ ُ خوا / خا] (اِ مرکب) قبل از سَحَر. پاس اخیر شب. آخر شب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خروس خوان اول، گاه اول خواندن خروس پس از نیمه شب. صبح نخستین. (یادداشت بخط مؤلف).
- خروس خوان دوم، گاه دوم خواندن خروس پس از نیمه شب. گاه خواندن خروس پس از خروس خوان اول. (یادداشت بخط مؤلف).


خروس

خروس. [خ ُ] (اِ) خیزآب. (یادداشت بخط مؤلف). کوهه.موج آب. || هیکلی است شبیه خروس که از کاغذ می سازند. (یادداشت بخط مؤلف). || قسمی ظرف شراب. پیاله. (یادداشت بخط مؤلف):
می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده
هین که خروس صبح خوان بار دگر فشاند پر.
مجیر بیلقانی.
|| بَظَر. خُروسَک. خُروسه. گندمک. (زمخشری). تلاق. چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف). || گلوله. || رقص و سرود یونانیان. || شهوت پرست. (از ناظم الاطباء).

خروس. [خ ُ] (اِ) دیک. نر از ماکیان و مرغ خانگی. (ناظم الاطباء). نرمرغ. مرغ نر. نرینه ٔ مرغ خانگی. خروچ. خروه. خرو. خره. گال. رنگین تاج. خروش. ابوحماد. برائلی. (یادداشت بخط مؤلف). ابوالیقظان. ابوالنبهان. ابوسلیمان. ابوبرائل. ابوحسان. ابوحماد. ابوعقبه. ابوعلویه. ابومدلج. ابوالمنذر. ابوالندیم. (المرصع). صرصر. عوف. دیش. صارخ. طخی. (منتهی الارب). در حاشیه ٔ برهان قاطع آمده است: پهلوی xros از ریشه ٔ اوستایی xraos بمعنی خروشیدن، لغهً بمعنی خروشنده (بمناسبت بانگ وی) = فارسی: خروه، خروچ، خروز، بلوچی kros، خوانساری kros، گیلکی xorus، فریزندی. xarus، یرنی harus. نطنزی xorus، سمنانی harisa، xorus، ترکی عثمانی عاریتی و دخیل خروز، اسلاوی صربستان oroz در لهجه های دیگر اسلاوی مانند روسی kuritza (ماکیان) [این نام از ایران بزبانهای اسلاو رسیده]، نرینه ٔ ماکیان. رجوع به فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 315به بعد و دائرهالمعارف اسلام (دیک) شود:
تو نزد همه چو ماکیانی
اکنون تن خود خروس کردی.
عماره ٔ مروزی.
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا برخروشد گه زخم کوس.
فردوسی.
آنجا نیز حصاری بود و بسیار طاووس و خروس بودی من ایشان را می گرفتمی. (تاریخ بیهقی).
انگار خروس پیرزن را
بر پایه ٔ نردبان ببینم.
خاقانی.
گوئی که خروس از می مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند.
خاقانی.
امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
لب از لب چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفته بیهوده ٔ خروس.
سعدی.
تو گفتی خروسان شاطر بجنگ
فتادند در هم بمنقار و چنگ.
سعدی (بوستان).
گرچه شاطر بود خروس بجنگ
چه زند پیش باز روئین چنگ ؟
سعدی (گلستان).
دک دک، کلمه ای است که بدان خروس را زجر کنند. خلاسی، خروس که یکی از ابوین وی هندی و دیگر فارسی باشد. (منتهی الارب).
خروس از نظر جانورشناسی: خروسها پرندگانی از خاندان ماکیانند که هیکلی زورمند و یال و پرهایی بسیار زیبا دارند. اصل این پرنده از کشورهای گرمسیری است ولی امروز بصورت پرنده ٔ اصلی بتعداد زیاد در همه ٔ نقاط عالم یافت میشود.
خروس بانکیوا از هندوچین به احتمال زیاد اصل خروسهای اروپایی است. این خروس بعدها از هندوچین به کالدونی جدید و از آنجا به مالائی برده شد. در جنگلهای انبوه در هندوستان گله هایی از خروس بنام خروس قرمز و خروس جنگلی یافت میشود. در کوهستانهای سیلان خروسی بنام خروس استانلی و خروس لا فایت وجود دارند که از جنس خروسهای فوق اند. در کوههای هند نوعی خاص خروس با پرهای مخطط یافت می گردند که بنام خروس سونرا معروفند. خروس برنزی رنگ یا خروس تمینک ترکیبی است از خروس بانکیوا و خروس مالایائی که واجد رنگهای قرمز و سبز و زرد خاصی می باشد و از اعقاب خروسهای اهلی کشورهای اروپائی بحساب می آید.
- بانگ خروس، صدای خروس:
آمد بانگ خروس مُؤْذِن ِ میخوارگان
صبح نخستین نمود روی بنظارگان.
منوچهری.
که بانگ خروس آمد از ماکیان.
سعدی.
- || کنایه از ساعات آخر شب و نزدیک صبح است، چه دراین هنگام خروس برای آخر بار می خواند:
بشبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن دشت برخاست آوای کوس.
فردوسی.
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوهه ٔ پیل کوس.
فردوسی.
- جنگ خروس، از قدیم الایام جنگ دو خروس یکی از وسائل سرگرمی بوده و گروه کثیری برای مبارزه حاضر میشده اند و در جنگ دو خروس همواره از نژاد خاص و خروسهای جوان استفاده میشود. پس از آنکه میدان جنگ آماده شد دو خروس بوسط میدان برده میشوند و آنها را آزاد می گذارند که بیکدیگر حمله کنند. دو خروس با قساوت و خشم هرچه تمامتر بهم می پرند و آنقدر با چنگال و منقار خود بهم زخم می زنند که تا جنگ با مرگ یکی و نعره ٔ گرفته ٔ دیگری که حاکی از فتح است خاتمه یابد. جنگ دو خروس همواره بصورت موضوع خاص در نقاشی نقاشان مورد توجه واقع شده است، در موزه ٔ سلطنتی مادرید دو تابلو و در موزه ٔ برلین یک تابلو و در موزه ٔ بابلی ژن تابلوی چهارمی از این جنگ وجود دارد.
- چشم خروس، کنایه از نهایت آراستگی و زیبائی:
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
بشبگیر برخاست آوای کوس
هوا شد بکردار چشم خروس.
فردوسی.
بفرمود تا طوس بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
فردوسی.
- || کنایه از سرخی و قرمزی:
می خورم سرختر از چشم خروس
در شب تیره تر از پرّ غراب.
ادیب صابر.
در قدح کن ز حلق بط خونی
همچو روی تذرو و چشم خروس.
ابن یمین.
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفته ٔ بیهوده ٔ خروس.
سعدی.
- خروس بی محل، خروسی که در غیر ساعات و آنات معمول می خواند. کنایه از شخص وقت نشناس:
گر آفتاب درآید خروس بی محل است.
صادق ملا رجب.
- خروس جنگی، کنایه از افرادیست که بجزئی ناملایم بستیزه برمی خیزند.
- || خروسهایی که برای جنگ با خروس دیگر تربیت میشوند.
- خروس سحری، خروسی که بوقت سحر می خواند:
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا کند همی نوحه گری
یعنی که نمودند در آئینه ٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری.
(منسوب به خیام).
- خروش خروس، فریاد و بانگ خروس:
چو از روز شد کوه چون سندروس
به ابر اندر آمد خروش خروس.
فردوسی.
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم.
خاقانی.
- || کنایه از آخر شب و نزدیک صبح است:
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که خیزد خروش خروس.
فردوسی.
بدانگه که خیزد خروش خروس
ببستند بر کوهه ٔ پیل کوس.
فردوسی.
- شب بخروس گذاشتن، بکاری که متعلق بدیگریست دخالت نکردن.
- میخ طویله پای خروس، کنایه از قامتی است سخت کوتاه.
- دم خروس، دمی که خروس دارد و پرهای آن بسیار زیباست.
- || کنایه از جرمی که علائمی از آن پیداست و از اینجاست اصطلاح معروف: «اگر قَسَمت را قبول کنم با دم خروس چه کنم ». می گویند مردی خروسی دزدید و چون می خواست براه خود رود صاحب خروس سر میرسد. دزد خروس را در زیر قبای خود پنهان کرد ولی دم آن بیرون ماند. پس از آن او در مقابل پرسش های صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را او ندزدیده است. صاحب خروس که دم خروس خود را از زیر قبای او می دید این جمله را می گفت. و این جمله برای کسی بکار می رود که جرمی و گناهی مرتکب میشود و با وجود آنکه آثار جرم نزد او پیداست بازقسم می خورد و انکار می کند که او مرتکب جرم نشده است.
- صدای خروس، بانگ خروس. از این ترکیب است اصطلاح «آنقدر پول دارد که صدای خروس نشنیده است » و این اصطلاح برای بیان پول بسیار سخت نهفته و پنهان بکار می رود.
- مثل خروس جنگی، کنایه از افرادی، مثل خروس، آماده شده برای جنگ که بجزئی ناملایمی بمبارزه برمی خیزند.
- مثل کون خروس، کنایه از ریزی و کوچکی حفره یا سوراخی.
- امثال:
پای خروست را ببند مرغ همسایه را حیز نخوان، نظیر: جلوی دخترت را بگیر، پسر همسایه را بدنام مکن.
خروس آ تقی رفته بهیزم.
خروسی را که شغال صبح می برد بگذار سر شب بمیرد، نظیر: دیگی که بهر من نجوشد بگذار سر سگ بجوشد.
مثل خروس است که در عزا و عروسی هر دو سر می برند، کنایه از آدم بدبخت است. (از یادداشت به خط مؤلف).

خروس. [خ ُ] (ع اِ) ج ِ خَرس و خِرس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

خروس. [خ َ] (ع ص) زن دوشیزه در اول حمل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || زن نفساءکه ازبهر وی طعام خرسه سازند. || زن کم شیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).


خوان

خوان. [خوا / خا] (نف مرخم) مخفف خواننده و همواره بصورت مرکب استعمال میشود.
- آفرین خوان، آنکه تحسین کند. آنکه آفرین گوید:
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روزباد آفرین خوان او.
نظامی.
بزرگان روم آفرین خوان شدند
بر آن گوهری گوهرافشان شدند.
نظامی.
گزیده کسی کو بفرمان اوست
بر او آفرین کآفرین خوان اوست.
نظامی.
- آوازه خوان، کسی که آواز خواند. کسی که برای خوش آمد دیگران آهنگهای خوش خواند.
- ابجدخوان، آنکه تازه تعلیم گرفته است: کودک ابجدخوان، طفل نوآموز.
- افسون خوان، آنکه افسون خواند. جادوگر.
- امام خوان، آنکه در تعزیه ها نقش امام دارد.
- انگشت اﷲخوان، انگشت سبابه. (ناظم الاطباء).
- پیش خوان، آنکه در جمع نوازندگان قبل از همه می خواند.
- || پامنبری.
- تسبیح خوان، دعاخوان. ثنای حق گو:
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.
سعدی.
- تعزیه خوان، آنکه تعزیه را اداره میکند.
- ثناخوان، مدح گو. ثناگو.
- چاوش خوان، آنکه قبل از قافله های زیارتی راه افتد و ادعیه ٔ مذهبی خواند.
- خدای خوان، آنکه همیشه نام خدا بر زبان دارد. مرد مقدس:
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان.
سعدی.
- خروس خوان، آن ساعت از صبحگاهی که وقت خواندن خروس است. صبح زود.
- خوشخوان، خوش آواز.
- درازخوان، زیاده روی کننده در خواندن.
- درس خوان، آنکه درس خواند. کنایه از شاگرد جدی در تعلم.
- دعاخوان، آنکه دعا خواند. دعاگو:
فقیر از بهر نان بر در دعاخوان
تو می تندی که مرغم نیست بر خوان.
سعدی.
- ذکرخوان، ذکرگو. آنکه ذکر گوید.
- راست خوان، آنکه بکوک راست سازهای تاری خواند.
- روزنامه خوان، روزنامه خواننده. کنایه از کسی که همیشه روزنامه خواند.
- روضه خوان، آنکه روضه خواند.
- ریزه خوان، کوته خوان.
- زندخوان، خواننده ٔ کتاب زند.
- زیارت خوان، آنکه در امامزاده ها زیارت می خواند.
- زینب خوان، آنکه نقش حضرت زینب را در تغزیه ها بازی کند.
- سحرخوان، مرغی که در سحر آواز سر دهد. کنایه ازخروس:
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم.
سعدی.
- سرودخوان، آوازه خوان.
- شِمْرخوان، آنکه در تعزیه ها نقش شمر دارد.
- صبح خوان، مرغی که در وقت صبح خواند.
- علم خوان، متعلم. آنکه بعلم پردازد.
- غزل خوان، آنکه غزل خواند. کنایه از عاشق:
که نه تنها منم ربوده ٔ عشق
هر گلی بلبلی غزلخوان داشت.
سعدی.
- || در اصطلاح لوطیان، داش مشهدی.
- فریادخوان، ناله کن. آنکه فریاد کند و بی تابی نماید. فریادکننده و بانگ برآورنده:
نه باران همی آید از آسمان
نه برمیرود آه فریادخوان.
سعدی.
بسی گشت فریادخوان پیش و پس
که ننشست بر انگبینش مگس.
سعدی.
- قرآن خوان، قاری. آنکه شغل قرآن خوانی دارد:
فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه
نیستند اینها قران خوان طوطیانند ای رسول.
ناصرخسرو.
- کتاب خوان، آنکه بسیار و پیوسته کتاب خواند. کنایه از مرد عالم.
- گورخوان، قرآن خوان در قبرستان.
- لغزخوان، کنایه گو. آنکه تعریض در حق مردمان بکار برد.
- مخالف خوان، آنکه در دستگاه آواز قسمت مخالف را می خواند. رجوع به مخالف خوان در ذیل مخالف شود.
- || در تداول، آنکه در هر امری با رأی دیگران مخالفت کند.
- مدحت خوان، مدح گو. مدح خوان:
چو حصر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان ؟
سعدی.
- مدح خوان، مدح گو. ثناخوان:
خالی مباد گلشن خضرای مجلست
زآواز بلبلان سخنگوی مدح خوان.
خاقانی.
- مدیحه خوان، مدح گو.
- مرثیه خوان، آنکه مرثیه خواند.
- نامه خوان، آنکه نامه خواند. کنایه از کسی است که با خواندن نامه بر بیسوادان گذران کند.
- نسک خوان، آنکه نسک که قسمتی از کتاب زردشتیانست خواند.
- نوحه خوان، آنکه نوحه خواند.
- وردخوان، وردگو. ذکرگو.
|| طلب کننده. (ناظم الاطباء). || سؤال کننده. پرسنده. درخواست کننده، دعوت کننده. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

خروس خوان

(اسم) هنگام سحر (زمانی که خروس میخواند)، خروسی که بانگ کند.


خروس

(اسم) مرغ نر خانگی از راسته ماکیان که دارای نژاد های مختلف است. یا خروس بی محل (بی هنگام) کسی که کارها را بیموقع و بیجا انجام دهد.

فرهنگ معین

خروس خوان

(~. خا) (اِمر.) هنگام سحر (زمانی که خروس می خواند).


خروس

(خُ) (اِ.) مرغ نر خانگی از راسته ماکیان.، ~ بی محل (عا.) کنایه از: کسی که کارها را بی موقع و بی جا انجام دهد.، ~ جنگی الف - خروسی که برای خروس بازی تربیت کنند. ب - آدم شرور و دعواطلب.

فرهنگ عمید

خروس خوان

سحر، صبح زود،
(قید) هنگام سحر،


خروس

جنس نر از مرغ خانگی،
* خروس کولی: (زیست‌شناسی) پرنده‌ای وحشی شبیه خروس و بزرگ‌تر از کبوتر با پاهای دراز، بال‌های بزرگ، دم پهن، چشم‌های درشت، و کاکلی از پر که بیشتر در کنار آب‌ها و سبزه‌زارها به سر می‌برد،

حل جدول

خروس خوان

کنایه از صبح خیلی زود

گویش مازندرانی

خروس وانگ

سحرگاه – سحر – خروس خوان

تعبیر خواب

خروس

گر کسی به خواب بیند که خروس داشت و دانست که ملک اوست، دلیل که مردی عجمی را که بنده او بود، قهر کند. اگر بیند خروس را بکشت، دلیل که بر بنده ظفر یابد. اگر بیند با خروس جنگ می کرد، دلیل که با مردی عجمی او را صحبت افتد. اگر بیند از آن خروس وی را گزندی آمد، دلیل که آن مرد وی را گزندی رساند. اگر بیند خروس بچه بیافت، یابه وی داند، دلیل که ا را پسری یا غلامی حاصل شود از کنیزان. اگر بیند که بانک خروس می شنید، دلیل که راه خیرات و نیکی گزیند. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

خروس خوان

1523

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری